سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۵ ب.ظ
دلتنگ (2)
چیزی که به طرز وحشتناکی امروز دلم میخواست این بود که برم دریا , یه ساحل خلوت باشه و برم تو آب , برم جلو و موجها بزن بهم , برم جلو و جلوتر و تا سینه ام آب بیاد ,
یه مدت خیلی طولانی وایسم اونجا موجها تکون بدن منو و خودم بدست اونها بسپرم , رها کنم خودمو , ول کنم همه چیزو چشمها رو ببندم و به هیچ چیزی فکر نکنم , باد رو حس کنم رو صورتم , هیچ چیزی نشنوم جز صدای دریا , ز غوغای جهان فارغ ...
خسته شدم از این وضعیتی که این روزا دارم , فقط دلم میخواد این چند روز پایانی حضورم تو تهران هم تموم بشه , تهران برای من پر از آدم ها و چیزهایی هست که دوستشون دارم , دختری که دوستش دارم اینجاست , رفقایی که باهاشون زندگی میکنم اینجاست , ماگ سفید خوشگلم اینجاست , زندگیم اینجاست , چیزهایی که باشون سر و کله میزنم اینجاست . ولی , ولی , ولی دلم یک دنیا تنگ شده برای شهر و دیار , فقط دلم میخواد برم پیش خانواده و رفیقای قدیمم , به معنای واقعی کلمه میخوام برم خونه ...
میگن که خونه یا به قول غربیا Home جاییه که توش استراحت میکنیم و دوباره شاد و پر انرژی میشیم و مامن امنیه که توش از استرس ها و بدبختیای روز مره رها میشیم , الان واقعا نیاز دارم برم خونه ی پدری ; و فکر خیلی مریض و ناراحت کننده ای که وجود داره اینه که یه روزی میرسه که این هوم و خانه ی دوست داشتنی رو دیگه نداریم و چقدر اون روزها سخته ...
خدایا ! من اصلا آدمی نیستم که یاد تو در تک تک لحظه هام جاری باشه و حقیقتا بنده ی مومنت نبودم به نظرم ولی پناه میبرم به خودت از روزایی که هیچ جایی رو نداریم که بریم اونجا و دلمون قرص و محکم بشه دوباره ...
یه مدت خیلی طولانی وایسم اونجا موجها تکون بدن منو و خودم بدست اونها بسپرم , رها کنم خودمو , ول کنم همه چیزو چشمها رو ببندم و به هیچ چیزی فکر نکنم , باد رو حس کنم رو صورتم , هیچ چیزی نشنوم جز صدای دریا , ز غوغای جهان فارغ ...
خسته شدم از این وضعیتی که این روزا دارم , فقط دلم میخواد این چند روز پایانی حضورم تو تهران هم تموم بشه , تهران برای من پر از آدم ها و چیزهایی هست که دوستشون دارم , دختری که دوستش دارم اینجاست , رفقایی که باهاشون زندگی میکنم اینجاست , ماگ سفید خوشگلم اینجاست , زندگیم اینجاست , چیزهایی که باشون سر و کله میزنم اینجاست . ولی , ولی , ولی دلم یک دنیا تنگ شده برای شهر و دیار , فقط دلم میخواد برم پیش خانواده و رفیقای قدیمم , به معنای واقعی کلمه میخوام برم خونه ...
میگن که خونه یا به قول غربیا Home جاییه که توش استراحت میکنیم و دوباره شاد و پر انرژی میشیم و مامن امنیه که توش از استرس ها و بدبختیای روز مره رها میشیم , الان واقعا نیاز دارم برم خونه ی پدری ; و فکر خیلی مریض و ناراحت کننده ای که وجود داره اینه که یه روزی میرسه که این هوم و خانه ی دوست داشتنی رو دیگه نداریم و چقدر اون روزها سخته ...
خدایا ! من اصلا آدمی نیستم که یاد تو در تک تک لحظه هام جاری باشه و حقیقتا بنده ی مومنت نبودم به نظرم ولی پناه میبرم به خودت از روزایی که هیچ جایی رو نداریم که بریم اونجا و دلمون قرص و محکم بشه دوباره ...
۹۶/۱۲/۲۲