يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۳:۲۶ ق.ظ
همبر مرتضی آریا
دیشب بعد سفارش دادن یه هاتداگ پنیری و دوتاساندویچ دیگه رفیقام که یادم نیست چی بودن ، رفتم که دستهامو بشورم ، تو سرویس بهداشتی دو تا پسر بچه کوچیک داشتن با هم صحبت میکردن ، من که منتظر بودم تا خارج بشن به حرفاشون گوش دادم
اولی : میدونستی ما هر کار بدی بکنیم مامانا میفهمن ؟!
دومی : نه چجوری ؟
اولی : کلاغه بهشون خبر میده ...
درحالیکه داشتم با خودم میخندیدم تو ذهنم گفتم فاک! دلم میخواست بگم بهشون نه اسکلا ! این یه دروغه تا شما ابلها خودتون برین با زبون خودتون جلو مامانتون اعتراف کنید ... نه ... شما دیگه گول نخورین ...
آخرشب که قضیه بالا را واسه مامانم تعریف کردم خندید و گفت من بهتون میگفتم اگه رازتون رو به من نگین تو دلتون باد میکنه رازتون و شب نمیتونین بخوابین...
الان واسم سواله چرا امتحان نکردم که واقعا خوابم میبره یا نه ...
۹۶/۰۱/۱۳